نگاهى به عرفان اسلامى با الهام ازقرآن و عترت عليهمالسلام (قسمت اول)
مفاهيم عرفانى در فرهنگ قرآنى تبلور خاصى دارد. آيات اين كتاب آسمانى گوياى عميقترين عرفان نظرى و عملى مىباشد. اسامى الهى كه در قرآن آمده از عمق معرفت اسلامى حكايت مىنمايد و آيات بلندى كه در توحيد و ساير صفات الهى است گوياى شكوه عرفان در اين كتاب آسمانى مىباشد.
«و اذا سَمِعوا ما اُنزِلَ الى الرسولِ تَرى اَعيُنَهم تَفيضُ مِنَ الدمعِ مِمّا عَرَفوا مِنَ الحقِّ يقولونَ رَبَّنا آمَنّا فَاكتُبنا مع الشاهِدينَ»(2)
«و هنگامى كه آياتى را كه بر پيامبر نازل شده بشنوند چشمهاى آنها را مىبينى كه اشك مىريزد به خاطر حقيقتى را كه دريافتهاند، مىگويند پروردگارا ايمان آورديم. پس نام ما را همراه با گواهان و شاهدان مكتوب فرما».
عرفان فروغى از شكوه و جلال هستى است، طلعت نور ايزدى است، نقطه اوج انسانى و هدف و منظور از زندگى است.
سخن از عرفان بس مشكل است، دلى پاك مىخواهد و آدمى وارسته كه به عالىترين رمز و راز هستى سخن گويد كه فرمود: «لا يَمَسُّه اِلاّ المُطَهَّرونَ»(3) بلندپروازى را بايد تا بتواند در آسمان رفيع آن بال بگشايد و غواصى را مىطلبد تا در اعماق ژرف آن فرو رود.
آن هم عرفان اسلامى، عرفانى ناب و خالص، عرفانى كه از چشمه وحى سرچشمه گرفته و با آب توحيد اشراب شده باشد.
آيا در توان كيست جز بلند پروازان عشق و عرفان و از پشهاى خرد كه بر روى اقيانوسى بيكران پرپر مىزند چه برمىخيزد، ولى «كُلٌّ يَعمَلُ عَلى شاكِلَتِه»(4)؛ هر كس مطابق طينت و خلق و خوى خود عمل مىكند. آرى هر كسى از ظن خود شد يار من، ولى آب دريا را اگر نتوان كشيد، پس به قدر تشنگى بايد چشيد
ما پيش از ورود به اصل مطلب ناگزير از بيان دو مقدمه هستيم:
مفاهيم عرفانى در فرهنگ قرآنى تبلور خاصى دارد. آيات اين كتاب آسمانى گوياى عميقترين عرفان نظرى و عملى مىباشد. اسامى الهى كه در قرآن آمده از عمق معرفت اسلامى حكايت مىنمايد و آيات بلندى كه در توحيد و ساير صفات الهى است گوياى شكوه عرفان در اين كتاب آسمانى مىباشد. حضور الهى و وابستگى موجودات به او و ساير مسائل عرفانى به صورت جذابى در قرآن مجيد بيان شده، چنان كه نفس و خصوصيات آن و طريقه تزكيه و تهذيبش هم در اين كتاب آسمانى به خوبى بيان گرديده است.
همچنين در دعاهايى كه از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله و ائمه اطهار عليهمالسلام روايت شده مفاهيم بلندى مشاهده مىشود كه معرف عرفان خالص و بىشائبه اسلامى است.
خطبههاى نهج البلاغه هم چه در عرفان نظرى و چه در عرفان عملى از ويژگى خاصى برخوردار است، به طورى كه تا حد اعجاز مىدرخشد.
بررسى سيره رسول اكرم و پيشوايان اسلامى و همچنين تراجم احوال شخصيتهاى برجسته اصحاب وارسته ايشان نشانگر عرفان اسلامى مىباشد.
شهيد آيتاللّه مطهرى پس از طرح اينكه آيا عرفان در اسلام اصالت دارد و مانند فقه و تفسير مىباشد يا از علوم دخيله است مانند طب و رياضيات مىگويد:
«ما در اين درس اجمالاً در حدى كه روشن شود كه تعليمات اصلى اسلام مىتوانسته است الهامبخش يك سلسله معارف عميق در مورد عرفان نظرى و عملى بوده باشد مطالبى مىآوريم، اما اينكه عرفاى اسلامى چقدر از اين تعليمات به طور صحيح استفاده كردهاند و چقدر منحرف شدهاند، مطلبى است كه در اين بحثهاى كوتاه و مختصر نمىتوان وارد شد»(5).
سپس به برخى از آياتى كه داراى نكات عميق عرفانى است اشاره مىنمايد و بعد مىگويد:«اينها و غير اينها كافى بوده كه الهامبخش معنويتى عظيم و گسترده در مورد خود و جهان و انسان و بالاخص در مورد روابط انسان و خدا بشود».
انديشمند مزبور در پايان بحث برخى از آياتى را كه «نيكلسون» از عرفان قرآنى انتخاب نموده است متذكر مىشود.
علامه طباطبائى هم براى عرفان در اسلام اصالت بسزائى قائل است و واژه آيه را كه قرآن كريم درباره آفرينش بارها به كار برده است نشانگر عمق عرفانى مىداند و بيانات بليغ اميرمؤمنان عليهالسلام را مشتمل بر ذخاير بيكرانى از حقائق عرفانى و حيات معنوى معرفى مىنمايد(6).
شناخت هر مكتبى را بايد در تفكرات و سخنان اصيل آن مكتب جست و جو كرد و شناخت هر جامعهاى را در افراد آن جامعه. از اين رو اگر موضوعى را خواستيم به اسلام نسبت دهيم بايد از قرآن كريم و سخنان رسول اكرم و جانشينان او دريافت كنيم و اگر خواستيم به مسلمانان نسبت دهيم بايد از مسلمانان دريافت نماييم. اشتباه اين دو به يكديگر گاهى اشتباهات فراوان و بزرگى را در پى داشته است.براى نمونه در مورد فرهنگ اسلامى با توجه به نكته ياد شده حتما بايد مستند به آيهاى از قرآن يا مأخذى از معصوم گردد، ولى براى تبيين فرهنگ مسلمانان بايد شواهدى را از ديدگاه مسلمانان و نقش ايشان در طول قرون متمادى بيان نمود.
فرهنگ اسلامى با فرهنگ مسلمانان اختلافات متعددى دارد:
1 ـ فرهنگ اسلامى جاودانه و فراگير است، ولى فرهنگ مسلمانان به اختلاف زمانها و مكانها فرق مىكند.
2 ـ اولى گوياى اسلام ناب و خالص است، ولى دومى ممكن است مخلوطى از اسلام و افكار و سنن باستانى و ملى اقوام گوناگون مسلمان باشد.
3 ـ تعبد به فرهنگ اسلامى براى يك مسلمان ضرورى و لازم است، ولى تقيد به فرهنگ مسلمانان الزامى نمىباشد.
براى نمونه كافى است بين تركيب و واژههاى اذان با شيوه معمارى گنبد و مناره مقايسه گردد؛ اولى مربوط به فرهنگ اسلامى است و دومى در ارتباط با فرهنگ مسلمانان در كشورها و قرون اسلامى مىباشد.
همچنين مىتوان موضوعات ديگرى را هم نمونه آورد؛ مانند اخلاق اسلامى، فلسفه اسلامى و عرفان اسلامى كه ممكن است تفاوتهايى با اخلاق، فلسفه و عرفان مسلمانان داشته باشد.
حال براى بيان عرفان اسلامى بايد به منابع اصيل اسلامى توجه داشت و با استناد به آنها سخن گفت و گرنه ممكن است مخلوطى از تفكرات برخاسته از آراء و عقايد ملل گوناگون تحويل داده شود.سخن ما در اين گفتار درباره عرفان ناب اسلامى است و از اين رو تصميم بر آن است كه استشهاد به آيات و روايات گردد و حتى الامكان از اختلاط به غير آن پرهيز شود.
براى شناخت و معرفت راههاى متعددى وجود دارد كه به طور كلى مىتوان آنها را در سه راه خلاصه كرد: راه علم، راه عقل و راه عرفان. راه علم از حس شروع مىشود و با تجربه و آزمايش تكميل مىيابد و راه عقل از فكر آغاز مىگردد و به وسيله منطق و برهان تقويت مىگردد و راه عرفان از فطرت و وجدان برمىخيزد و با تزكيه و عبادت شكوفا مىشود.
معرفت الهى در سرلوحه معارف قرار گرفته است، ولى اين سه راه را به عنوان طرق اصلى براى هر حقيقت اصيلى مىتوان بيان نمود؛ مثلاً براى دريافت خوبى عدالت و زشتى ظلم مىتوان از سه راه طى طريق نمود. يك دانشمند به ارزش عدالت از طريق علم دسترسى پيدا مىكند؛ مثلاً يك جامعهشناس يا حقوقدان ضرورت آن را در كاوشهاى اجتماعى مىيابد و يك فيلسوف با تجزيه و تحليل عقلايى و يك فرد وارسته اخلاقى هم با فطرتى پاك و بدون آلايش.
سومى زيبايى عدالت و زشتى ظلم را با وجدان خود درك مىكند و از هرگونه ظلمى تنفر دارد. او با فطرت پاكش از زجر يك كبوتر رنج مىبرد و از گرسنگى يك انسان استعمار زده زجر مىكشد و هيچ گونه نيازى نه به دليل علمى دارد و نه به برهان فلسفى.
گر چه علم و عقل هم حسن عدالت و قبح ظلم را اثبات مىكند، ولى ممكن است يك دانشمند در فرمولهاى علمى گرفتار دغدغه گردد و يك فيلسوف هم در برهانى بودن آن تشكيك كند، ولى يك عارف آن را شهود مىنمايد و گرفتار هيچ گونه دغدغه و تشكيكى هم نمىگردد.
اين سه نه تنها با يكديگر منافات ندارند، بلكه اگر خالى از اشتباه باشند مؤيد يكديگر هستند؛ يكى منتهى به درك شهودى مىشود، دومى عقلانى و سومى تجربى.
در فرهنگ اسلامى علم و عقل و عرفان هر كدام ارزش ويژه خود را دارند و هر يك راه ارزندهاى براى دريافت حقيقت مىباشند. اين سه، نه تنها منافاتى با يكديگر ندارند، بلكه رهنمود به يك هدف و مقصود مىدهند و پايان همه يكى است.
قرآن كريم بارها از علم تجليل كرده است. همچنين در اين كتاب آسمانى به صورت مكرر به عقل و اِعمال قواى آن مانند تفكر و تدبر و تعقل ارجاع شده است و نيز اين سند ارزنده الهى لبريز از مفاهيم عرفانى مىباشد.
در مورد علم مىفرمايد: «اِنَّما يَخشَى اللّهَ مِن عِبادِهِ العُلماءُ»(7).
تنها بندگان دانشمند خداوند از او خشيت دارند.
البته بيمى كه برخاسته از نظر به ابهت و عظمت ذى الجلال است منحصر به علماء و دانشمندان مىباشد.
در مورد عقل هم مىفرمايد: «اِنَّما يَتَذَكَّرُ اولوا الالبابِ»(8).
تنها صاحبان خرد متذكر و متنبه مىشوند.
و در مورد عرفان هم مىفرمايد: «اَوَلَم يَكفِ بِرَبِّك أنّه عَلى كُلِّ شَىءٍ شَهيدٌ»(9).
آيا كفايت نمىكند كه پروردگارت نسبت به هر چيز حضور دارد.
علم و عقل و عرفان هر سه چراغهايى تابناك هستند كه آدمى را هدايت مىكنند. تبيين راه علم و عقل را به فرصت ديگرى محول مىنماييم، در اينجا اشارهاى به راه عرفان خواهيم داشت. البته اين سه راه مربوط به انسانهاى عادى است، ولى انبياء الهى راهى بسيار برتر را هم در اختيار داشتند كه عبارت از راه وحى و الهام مىباشد كه با افاضات الهى هم خودشان منور مىگردند و هم به ديگران نورافشانى مىكنند. راه وحى راهى روشن، بلكه تابان است كه خالى از هر نوع اشتباه و خطا مىباشد. از اين رو معيار براى هرگونه معرفت قرار مىگيرد و با استفاده ديگران از ساحت مقدس پيامبران راه سمع و نقل بر روى آنان گشوده مىگردد.
راه عرفان راهى روشن، جذاب و نزديك به معرفت الهى است؛ زيرا در اين راه واسطهاى در استدلال وجود ندارد و آفتاب خود دليل آفتاب مىگردد، همچنانكه امام عارفان و امير مؤمنان فرمود: «اعرفوا اللّهَ بِاللّهِ».(10)
خداى را با خود خدا بشناسيد.
و خودش هم در پيشگاه الوهيت مىگفت: «يا مَن دَلَّ على ذاتِه بذاتِه»(11).
اى كسى كه به ذات خود بر ذات خويش دلالت مىكند.
معرفت عرفانى به طور مستقيم از فيوضات احديت سرچشمه مىگيرد و هستى او را دليل او مىداند نه چيز ديگرى را، چنان كه سيد عارفان و زينت عابدان در مناجاتش مىگفت: «بك عرفتُك و انتَ دللتنى عليك و دعوتَنى اليك و لو لا انت لم ادر ما انت»(12).
به واسطه خودت من تو را شناختم و تو مرا راهنمايى بر خودت كردى و به سوى خويش خواندى و اگر تو نمىبودى من تو را نمىشناختم.
شبيه اين مطلب را مىتوان در سخنان سنت انسلم مشاهده كرد.
عارف بيش از هر چيز توجه به خورشيدى دارد كه او آينههاى وجودى را منور ساخته، و توجه به هستى بىنهايتى دارد كه به ديگران هستى بخشيده و به بىنياز مطلقى رو مىآورد كه فقيران را غنى ساخته است. از اين رو در بينش خويش همه چيز را به خدا نيازمند مىبيند و او را بىنياز از همه چيز.
همچنانكه شهيد عارفان و سيد شهيدان عاشقانه مىگفت:
«كيف يُستَدَلّ عليك بما هو فى وجوده مفتقر اليك»(13).
چگونه استدلال مىشود براى تو به آن چيزى كه در وجودش نيازمند به تو مىباشد.
او خدا را آشكارتر از هر چيز مىبيند و مدلول را روشنتر از هر دليل.
«ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المُظهر لك»(14).
پروردگارا! آيا براى غير تو ظهورى بيشتر از تو مىباشد تا خواسته باشد او ظاهركننده تو گردد؟!
«متى غبتَ حتى تحتاجَ الى دليل يَدُلُّ عليك و متى بعدتَ حتى تكون الآثار هى التى توصل اليك»(15).
كى تو غائب شدهاى تا نياز به دليلى داشته باشى كه دلالت بر تو كند و كى تو دور شدهاى تا آثار، آدمى را به تو رساند.
عارف در هالهاى از انوار الوهيت قرار مىگيرد، به طورى كه در پرتو آن خودش هم منور مىگردد و اشعه پرفروغ آن را در روح و وجدانش لمس مىكند و از اين رو پس از رسيدن به مدلول نيازى به دليل و برهان ندارد، همچنانكه ائمه هدى در نيايش خويش مىگفتند: «فَالحِقنى بنور عِزّك الاَبهج فاكون لك عارفا و عن سواك منحرفا»(16).
پروردگارا! مرا ملحق كن به نور عزت درخشانتر خويش تا آنكه عارف به تو گردم و از غير تو روى برگردانم.
اشعه تابناك عرفان دل عارف را چنان منور مىسازد كه جمال زيباى الهى را مىبيند و پيوسته در حال حضور به سر مىبرد و در پيشگاه عظمت او به عبادت مىپردازد.
يكى از احبار به خدمت امير مؤمنان رسيد و گفت: آيا پروردگارت را هنگام پرستش او ديدهاى؟
امام عارفان فرمود: «ما كنتُ أعبد ربّا لم أره».
من آن نيستم كه پروردگارى را كه نديدهام بپرستم.
حبر مزبور گفت: چگونه ديدهاى؟
امام فرمود: «لا تدركه العيون فى مشاهدة الابصار و لكن رأته القلوب بحقائق الايمان»(17).
ديدگان هنگام نظر او را درك نكنند، ولى دلها آن را به حقيقت ايمان ديدهاند.
در اينجا كاملاً روشن مىگردد كه عبارت مولاى متقيان بر مبناى شهود و رؤيت است، ولى رؤيت و شهودى مبتنى بر عرفان و ايمان.
على بن شعبه حرانى در روايتى مىگويد كه امام صادق عليهالسلام مقدارى در مورد شناخت پروردگار سخن گفته، معرفتهاى جاهلانه را مردود شمردند. سپس شخصى گفت: چگونه به توحيد الهى مىتوان دست يافت؟
حضرت فرمود: «باب البحث ممكن و طلب الخروج موجود، ان معرفة عين الشاهد قبل صفته و معرفة صفة الغائب قبل عينه».
راه بحث امكانپذير و راه فرار از اين اشكالات باز است، انسان نسبت به هر چيزى كه حاضر است اول به عين آن معرفت يافته و آن را متمايز از ديگرى شناخته و سپس به اوصاف آن پى مىبرد به خلاف غائب كه اوصاف آن را پيش از عين آن مىشناسد.
شخصى مىگويد: «و كيف عين الشاهد قبل صفته؟»
چطور حاضر عينش قبل ا ز صفتش شناخته مىشود.
امام فرمود: «تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسك به و لا تعرف نفسك من نفسك و تعلم ان ما فيه له و به كما قالوا ليوسف ءَاِنّك لانت يوسف قال «أنا يوسف و هذا اخى» فعرفوه به و لم يعرفوه بغيره، و لا اثبتوه من انفسهم بتوهّم القلوب»(18).
فرمود: تو نخست حاضر (خدا) را مىشناسى و به علم او پى مىبرى و به خودت به وسيله او شناخت پيدا مىكنى و خودت را از ناحيه خودت نمىشناسى و مىفهمى كه هر چه در نفس توست مال اوست و به او قائم است.
سپس امام عليهالسلام به شناخت برادران يوسف مثال مىزند كه پس از ديدن يوسف گفتند: آيا تو همانا يوسف هستى؟
يوسف گفت: من يوسف هستم و اين هم برادر من مىباشد.
آنها يوسف را به خود يوسف شناخته و نه بغير او، و همچنين او را از ناحيه خودشان به واسطه توهّمات نفسانى اثبات نكردند.
امام مىفرمايد همچنانكه يوسف را به وسيله خود او و بدون واسطه شناختند، عارفان هم خدا را پس از شهود به وسيله خود خدا مىشناسند نه به واسطه غير او.
مرحوم علامه طباطبائى در ذيل همين روايت درباره جمله «و تعرف نفسك به» مىفرمايد: «وانكشف له عند ذلك من حقيقة نفسه انّها الفقيرة الى اللّه سبحانه المملوكة له»(19).
براى عارف آشكار مىشود از درك حقيقت و واقعيت نفس خويش كه او فقير و محتاج به پروردگار سبحان و مملوك او مىباشد.
نيز علامه در ذيل روايت امير مؤمنان كه فرمود: «المعرفة بالنفس انفع المعرفتين» مىگويد: ظاهرا مراد از معرفتين، معرفت آفاقى و انفسى است و پس از آنكه معرفت انفسى را برتر از معرفت آفاقى مىداند به واسطه آنكه در معرفت نفسانى علم حضورى وجود دارد و در معرفت آفاقى علم حصولى، سپس مىفرمايد:
«فاذا اشتغل الانسان بالنظر الى آيات نفسه و شاهد فقرها الى ربّها و حاجتها فى جميع اطوار وجودها وجَد أمرا عجيبا، وجد نفسه متعلّقة بالعظمة و الكبرياء متصلة فى وجودها و حياتها و علمها و قدرتها و سمعها و بصرها و ارادتها و حبّها و سائر صفاتها و افعالها بما لا يتناهى بهاءً و سناءً و جمالاً و جلالاً و كمالاً من الوجود و الحياة و العلم و القدرة و غيرها من كلّ كمال»(20).
هنگامى كه انسان مشغول مطالعه در آيات نفسانى خويش گردد و فقر و نياز او را در كليه حالاتش به پروردگار خويش مشاهده نمايد موضوع عجيبى را درك مىكند، خودش را وابسته به عظمت و كبرياى الهى مىبيند و خود را در هستى و زندگى، علم، قدرت، شنيدن، ديدن، اراده، محبت و سائر صفات و افعال خويش متصل به وجودى مىبيند كه در بهاء و زيبايى و جلال و كمال و حيات و علم و قدرت و سائر كمالات بىنهايت و بى پايان است.
آرى او خود را متصل به درياى بىپايانى از نور مىبيند، ذرهاى است كه در شعاع خورشيد قرار گرفته و آينهاى است كه در مقابل تابش اشعه پر فروغ او واقع شده و هر كجا نورى است از انوار خداست.
دستپروردگان مكتب ولايت هم در مواقعى از طريق عرفانى به وجود پروردگار رهنمود مىدادند، همچنانكه منصور بن حازم اين موضوع را خدمت امام صادق عليهالسلام بيان كرده مىگويد: «انّى ناظرتُ قوما فقلتُ لهم انّ اللّه جلّ جلاله اجلّ و اعزّ و اكرم من ان يُعرَف بخلقه، بل العباد يُعرَفون باللّه.
فقال عليهالسلام : رحمك اللّه»(21).
من با مردمى مناظره كردم و به ايشان گفتم كه خداى جل جلاله، بزرگوارتر و ارجمندتر و گرامىتر است از اينكه توسط مخلوقش شناخته شود، بلكه بندگان به سبب خداوند شناخته شوند.
امام فرمود: خدايت رحمت كناد.
حتى عرفان الهى به معرفت انبياء و اولياء هم نياز ندارد، بلكه معرفت آنان نيازمند شناخت خداوند است، همچنانكه در دعا گفته مىشود: «اللهم عرّفنى نفسك، فانّك ان لم تعرّفنى نفسك لم اعرف رسولك». البته اولياء الهى بهترين راهنما براى او مىباشند.
همان طور كه گفته شد، راه عرفان از فطرت و خلقت آغاز مىشود و هر چه گنجينه فطرت مصفاتر گردد جلوههاى عرفانى بيشتر مىشود بمانند هر خلق و خوى شريف اخلاقى كه فرمود: «اِنّا هَدَيناه السَّبيلَ اِمّا شاكِرا و اِمّا كَفورا»(22).
ما به انسان راه را نشان داديم، يا شكرگزارى مىكند (و در آن صراط حركت مىنمايد) و يا ناسپاسى كرده (از راه منحرف مىشود).
دل مانند آيينهاى است كه ابتدا تابشى از انوار الوهيت در آن پرتو افكنده هر چه آيينه صيقل يابد از آن بهره بيشترى مىبرد تا جايى كه ممكن است غرق در انوار گردد و يكپارچه درخشان شود، ولى با آلودگى شبهه و گناه مكدر مىگردد وتاريك مىشود، تا آنجا كه ممكن است محروم از انوار الهى شده، غرق در ظلمت گردد.
در مكتب دين هر انسانى بر فطرت توحيد چشم به جهان مىگشايد و انگيزه خداجويى در وجدان و نهاد اوست، همچنانكه رسول اكرم صلىاللهعليهوآله فرمود: «كلّ مولود يولد على الفطرة يعنى المعرفة بانّ اللّه خالقه»(23).
هر نوزادى بر فطرت متولد مىشود؛ يعنى خدا عزوجل را خالق خويش مىداند.
عواملى مانند شبهه، محيط، تربيت غلط و غفلت است كه او را منحرف مىسازد و از اين رو اگر بر فطرت الهى خويش باقى بماند اين حس باطنى شكوفا مىگردد، همچنانكه حضرت سيدالشهداء عليهالسلام پس از برشمردن نعمتهايى كه خداوند متعال در جسم انسان عنايت نموده مىفرمايد: «حتى اذا اكتملت فطرتى و اعتدلت مرتى اوجبتَ علىّ حجّتك بان الهمتَنى معرفتك و روّعتَنى بعجائب حكمتك»(24).
هنگامى كه خلقت من كامل گرديد و مزاج من معتدل شد حجت خود را بر من لازم نمودى به اينكه معرفت خويش را به من الهام فرمودى و مرا به واسطه عجائب حكمت خود بىتاب ساختى.
هدايت آغازين از طرف اوست و جذبه نخستين از سوى معشوق مىبايد و گرنه كوشش عاشق بيچاره به جايى نمىرسد كه فرمود: «يا مَن هدانى للايمان قبل ان اعرف شكر الامتنان»(25).
اى پروردگارى كه مرا هدايت به ايمان كردى پيش از آنكه شكر انعام را بشناسم.
امام سجاد عليهالسلام هم پس از آنكه آفرينش آفريدگان را بيان مىنمايد مىفرمايد: «ثم سلك بهم طريق ارادته و بعثهم فى سبيل محبّته»(26).
سپس ايشان را به راه ارادتش روان ساخت و رهسپار طريق محبتش فرمود.
صفات و اعتقاداتى كه با سرشت و خلقت آدمى عجين گشته در قالب زمان و مكان نمىگنجد. از اين رو مشاهده مىشود كه در طول تاريخ در هر زمان و مكانى عشق به پرستش وجود داشته و دارد و وجود اين همه معابد و مساجد و موقوفات وابسته بدان از اين انگيزه درونى حكايت مىكند.
اگر با يك نظر وسيع و همه جانبه به تمام جهان بنگريم، مشاهده مىكنيم كه ميليونها هكتار زمين به عشق معبود زير پوشش كليسا و كنيسه و مسجد است. همچنين ميلياردها ثروت وقف آنها و مراكز عام المنفعه در راه خدا گرديده است. اين ايثار و اخلاص در كليه مكانها و در تمامى زمانهاست.
اين موضوع از يك انگيزه درونى در انسانيت حكايت مىكند كه پيوسته در همه قرنها و در همهمكانها وجود داشته و دارد، هم انسان سفيدپوست در وجدان خود ايمان به معبود را احساس مىكند و هم انسان سياه پوست، هم بشر ماقبل تاريخ و هم انسان قرن بيستم. اين همگانى و هر مكانى و همه آنى دلالت بر يك وجدان همگانى در نهاد انسانها مىكند، همچنانكه مهر مادرى در دل هر مادرى نهاده شده و عشق فرزندى در او به وديعه گذاشته شده است.
يكى از بهترين شاخصههاى ارزشهاى وجدانى و وجه مميز بين آنها و آداب و عادات قومى و قراردادى همين است كه اولى در محدودهاى نمىگنجد، ولى دومى در انحصار زمان و مكان با مليت خاصى مىباشد.
عرفان مقام بلند و بالايى است كه در اوج حقائق قرار گرفته و دست هر كسى بدان راه ندارد. تنها بلند پروازانى را مىطلبد كه با بال معرفت و اطاعت به پرواز آيند تا در مسير آن قرار گيرند. دل وارستهاى مىخواهد و كردار شايستهاى تا به عالىترين مقصد و مقصود هستى نزديك شود و در مقام قرب جاى گيرد كه فرمود: «يَومَ لا يَنفَعُ مالٌ و لا بَنونَ. إلاّ مَن اَتَى اللّهَ بِقَلبٍ سَليمٍ»(27).
در دل عارف آرزويى جز خدا وجود ندارد كه امام عارفان و امير مؤمنان در دعايش اشك مىريخت و مىگفت: «يا غاية آمال العارفين»(28)؛ اى پايان آرزو و مقصد و مقصود عارفان.
و در دعاى جوشن كبير هست:«يا من هو منتهى همم العارفين»(29).
دلبستگى عارف به خداست و سرور و شادمانى او در مناجات وى خلاصه مىگردد، همچنانكه در همان دعا گفته مىشود: «يا سرور العارفين»(30)؛ اى شادمانى دل عارفان.
عارف هميشه با خدا عشق مىورزد و او را همراه دل خويش مىيابد و هيچ گاه غفلت از او نداشته، از وى دور نيست كه فرمود: «يا من لا يبعد عن قلوب العارفين»(31).
عارف از هر دو جهان آزاد است و از هر تعلقى غير از علقه الهى وارسته است كه امام عارفان فرمود: «العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزّهها عن كل ما يبعدها»(32).
عارف كسى است كه نفسش را بشناسد، بنابراين آن را از آنچه او را از خدا دور مىسازد، آزاد گرداند و پاكيزه نمايد.
براى عارف، خدا مجهول و ناشناخته نيست كه در پى او به دليلى چنگ زند، بلكه او را از هر كسى بهتر مىشناسد، همچنانكه فرمود: «يا معروف العارفين»(33)؛ اى كسى كه نزد عارفان شناخته شدهاى.
عارف غرق در انوار ايزدى است و فروغ او تا اعماق دلش ريشه كرده است، همچنانكه امام سجاد عليه صلوات اللّه مىفرمايد: «و سبحات وجهه لقلوب عارفيه شائفه».
او خوب مىداند كه آدمى چه گوهر گرانبهايى است و از اين رو دل را اسير غير نمىسازد و از هر نامحرمى او را پاك مىدارد و از هر چه او را از خدايش دور مىكند منزه مىگرداند، همچنانكه خداوند يكى از پيامبران بزرگ حضرت ابراهيم را بدين صفت ستوده است كه مىفرمايد: «اِذ جاء رَبَّه بِقَلبٍ سَليمٍ»(34).
آرى قلب او سالم از هر آلودگى بود، سالم از شرك، سالم از گناه و سالم از هر نامحرمى.
عارف به هيچ مسكّن و آرامبخشى رضايت نمىدهد و بجز سكون به اللّه به هيچ چيز ديگر آرامش ندارد «و مساكن ترضونها»(35) نمىشناسد.
عرفان درجات و مقاماتى دارد و شاهبازان اين طريقه پيوسته از پروردگار متعال عالىترين مقام و تداوم در آن را خواستار بودند، همچنانكه امام سجاد در مناجاتش مىگفت: «واجعلنى من اخصّ عارفيك».
اولين سخن در عرفان شناخت خداوند و يگانگى اوست، همچنانكه امام عارفان و اميرمؤمنان مىفرمايد: «اول الدين معرفته و كمال معرفته التصديق به و كمال التصديق به توحيده»(36).
آغاز دين شناخت اوست و كمال شناخت او تصديق وى است و كمال تصديق به او يگانهدانستن اوست.
توحيد الهى خورشيد تابناكى است كه در عرفان اسلامى مىدرخشد، توحيد زيربناى كليه تفكرات دينى است و توحيد روح و جان اعمال و دستوارت اسلامى است. توحيد بىشائبه و خالصى را كه قرآن معرفى مىكند بيانگر اوج معرفت اسلامى است. قرآن لبريز از توحيد و توجه به پروردگار متعال مىباشد كه در عالىترين سطح عرفانى قرار گرفته است.
در عرفان اسلامى وجود پاينده و پايدار به ذات مقدس الهى انحصار دارد، به طورى كه بقيه موجودات وابسته بدو مىباشند و هيچ گونه استقلالى از خود ندارند.
يكى از اسماء الهى «قيوم» است، قيوم يعنى وجود قائم به ذات، پاينده، وجودى كه هستى او به خودش مىباشد و هستى ديگران به او بستگى دارد، حافظ همه چيز در صحنه آفرينش است و هر چيزى در زير پوشش و احاطه قدرت او مىباشد. قرآن كريم مىفرمايد: «اللّه لا الهَ اِلاّ هو الحَىُّ القَيُّوم»(37).
پروردگارى كه هيچ معبودى جز او نيست، زنده و پاينده است.
واژه «قيوم» صيغه مبالغه است؛ يعنى وجود بىنياز الهى ذرهاى وابسته به ديگرى نيست و وجودات ديگر هم به تمام معنى نيازمند به او هستند.
در قرآن كريم حضور الهى بر كليه موجودات به صورت دائمى و هميشگى بارها بيان شده است، تا آنجا كه پس از اشاره به آيات آفاقى وانفسى مىفرمايد: «اَوَلَم يَكفِ بِرَبِّك أنّه عَلى كُلِّ شَىءٍ شَهيدٌ»(38).
آيا اينكه پروردگار تو بر هر چيز حضور دارد كافى نمىباشد.و امير مؤمنان چقدر برجسته و جالب اين حضور را بيان نموده و فرموده است: «ما رأيتُ شيئا الا و رأيتُ اللّهَ قبلَه و بعدَه و معه».
در مورد رابطه بين آفريننده يا خالق و مخلوق، اهل علم و فلسفه و عرفان هر يك تعبيراتى دارند. گروهى محرك و متحرك، جماعتى مؤثر و اثر، عدهاى علت و معلول، جمعى واجب و ممكن، پارهاى شىء و فىء، برخى جمال و آينه، و تعدادى هم يم و نم (دريا و رطوبت) گفتهاند، ولى گوياترين و صادقانهترين تعبير همان است كه قرآن مجيد مىفرمايد كه همان «آيه» مىباشد. اين كتاب آسمانى در دهها مورد جهان و پديدههاى شگرف آن را آيات الهى معرفى مىكند، همچنانكه مىفرمايد: «و مِن آياتِه خَلقُ السَّمواتِ و الارضِ و ما بَثَّ فيهما مِن دابَّةٍ»(39).
از نشانههاى پروردگار، آفرينش آسمانها و زمين و جنبندگانى است كه در آن دو پراكنده هستند.
آيه كاملترين تعبير ممكن است. آفريدگان كلمات وجودى هستند كه نشانگر آفريننده مىباشند، نشانگر علم و قدرت او و نشانگر جمال و جلال او.
غناء الهى و فقر آفريدگان در عرفان اسلامى كاملاً مشهود است و در اين جهت تبعيضى هم بين آفريدگان وجود ندارد، بلكه همگان به ساحت مقدس ذىالجلال نياز دارند. قرآن مجيد در مورد انسانها مىفرمايد: «يا اَيُّها الناسُ اَنتُمُ الفُقَراءُ اِلَى اللّهِ وَ اللّهُ هو الغَنِىُّ الحَميدُ»(40).
اى انسانها، شما نيازمندان به پروردگار هستيد و خداوند تنها بىنياز ستوده است.
او بىنياز ستوده است(41) و بى نياز بردبار است(42) (در مقابل بديهاى بندگان) و بى نياز صاحب رحمت است(43) و بى نياز از جميع جهانيان مىباشد(44). اوست كه ديگران را بىنياز مىگرداند، همچنانكه فرمود: «و اَنَّه هُوَ اَغنى و اَقنى»(45).
او «پروردگار» كسى است كه بىنياز مىكند و سرمايه مىدهد.
عالم و آدم در پيشگاه عظمت اللّه صفرهايى بيش نيستند كه خود به خود شأنى ندارند، ولى هنگامى كه وابسته و متعلق به او مىگردند، ارزشى پيدا مىكنند.
سيد شهيدان و شهيد عارفان در مناجات خويش مىگويد:
«الهى كيف استعز و في الذلة اركزتَنى، ام كيف لا استعز و اليك نسبتَنى، الهى كيف لا افتقر و انت الذى فى الفقراء اقمتَنى، ام كيف افتقر و انت الذى بجودك اغنيتنى»(46).
پروردگارا چگونه اظهار عزت كنم، در حالى كه در ذلت قرارم دادى، يا چگونه اظهار عزت ننمايم، در حالى كه مرا به خودت نسبت دادهاى. پروردگارا چگونه محتاج نباشم، حال آنكه مرا در ميان فقرا قرار دادهاى، يا چگونه خود را محتاج بدانم، در حالى كه با جود و كرمت بىنيازم گردانيدهاى.
همين امام بزرگوار دو صحنه را به خوبى ترسيم مىكند؛ يكى شكوه ايزدى و ديگرى فقر انسانى، در يك طرف همهاش احسان و انعام و در طرف ديگر همهاش نياز و تقصير.
آنجا كه نام پروردگار را بيان مىكند مىگويد:«انت الذى انعمتَ، انت الذى احسنتَ، انت الذى اجملتَ...»
تو همانى كه نعمت عطا كردى، تو همانى كه نيكى كردى، تو همانى كه زيباگونه رفتار كردى.
و هنگامى كه نام خود را به ميان مىآورد مىگويد:«انا الذى اسأتُ، انا الذى اخطأتُ، انا الذى هممتُ»(47).
من همانم كه بدى كردم، من همانم كه خطا كردم، من همانم كه اهتمام به تقصير ورزيدم.
مشابه آن را در مناجاتهاى پدر بزرگوارش اميرمؤمنان و امام عارفان هم مشاهده مىكنيم كه در پيشگاه الوهيت با دلى زار و ديدهاى اشكبار مىگفت:«... مولاى يا مولاى انت العظيم و انا الحقير و هل يرحم الحقير الا العظيم. مولاى يا مولاى انت القوى و انا الضعيف و هل يرحم الضعيف الاالقوى»(48).
آقاى من، اى آقاى من، تو بزرگ و با عظمت هستى و من خرد و كوچك هستم و آيا فرد حقير را جز شخص بزرگ رحم مىكند؟
آقاى من، اى آقاى من، تو نيرومندى و من ناتوان و آيا فرد ناتوان را جز نيرومند مورد ترحم قرار مىدهد؟
امام سجاد عليهالسلام هم در مناجات خويش مىگويد:«يا غنى الاغنياء ها نحن عبادك بين يديك و انا افقر الفقراء اليك فاجبر فاقتنا بوسعك سبحانك نحن المضطرّون الذين اوجبت اجابتهم»(49).
اى ثروت ثروتمندان، اينك ما بندگانت در پيشگاه تو هستيم و من نيازمندترين نيازمندان به تو هستم. با گستردگى بذل و عطاى خويش فقر و نياز ما را جبران فرما، منزهى تو ما درماندگانى هستيم كه تو لازم دانستهاى پذيرش آنها را.
عارف به جايى مىرسد كه فقط عظمت و بزرگى را در ذات مقدس ذىالجلال مىشناسد و ديگران را در پيشگاه او خُرد و كوچك مىبيند.
امير مؤمنان در جنگ صفين خطبه غرائى را ايراد نمود، يك نفر از ارادتمندان به صورت مبالغهآميزى وى را ستود، حضرت فرمود:«انّ مِن حق مَن عظم جلال اللّه فى نفسه و جل موضعه من قلبه ان يصغر عنده لعظم ذلك كل ما سواه»(50).
كسى كه جلالت خدا نزد او با اهميت و مرتبهاش در دل او بلند است سزاوار است كه به واسطه بزرگوارى و بلند مرتبه بودن خدا هر چيز غير از او را كوچك بشمارد.
عارف شيفته الهى است. عارف سراپا غرق در ابهت كمال و عظمت جلال است، تا آنجا كه فقط وجود بىپايان او را مىبيند و تنها سر به آستان او مىسايد، نه خود را مىشناسد نه غير را و فقط او را، خود را به صورت ذرهاى در شعاع خورشيد، بلكه پر كاهى در محضر جلال مىبيند و غير را هم به صورت ذراتى وابسته و موجوداتى كاملاً نيازمند، تا آنجا كه عاشقانه در مورد پروردگار مىگويد: «سبحانك ما اعظم شأنك...»(51).
و در باره خويش مىگويد: «و ما انا يا سيّدى و ما خطرى»(52)؛ من كِه هستم اى آقاى من و چه اهميتى دارم و در مورد ديگرى هم مىگويد: «عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم»(53).
خالق در نزد ايشان بزرگ است؛ در نتيجه هر چه غير از او مىباشد در ديدگاه آنان خرد و كوچك است.
عارف در پيشگاه عظمت و جلال كبريايى غرق حيرت است. از اين رو مىسرايد كه: «فلسنا نعلم كنه عظمتك الا نعلم انّك حىّ قيّوم».
پروردگارا به كنه بزرگى و جلال تو آگاهى نداريم مگر آنكه همين قدر مىدانيم كه تو زنده و پاينده هستى. حيات اصيل و جاودانه از آنِ توست و قوام كليه موجودات به تو(54).
قدرتها، عزتها و تملكها همه وابسته و موقتى و اعتبارى هستند و تنها واقعيت و حقيقت و دوام، از آنِ خداوند سبحان است.
«و كلّ عزيز غيره ذليل و كلّ قوى غيره ضعيف و كلّ مالك غيره مملوك»(55).
هر عزيزى بجز او ذليل است و هر نيرومندى بجز او ناتوان است و هر مالكى به غير او مملوك است.
همه عالم، در قبضه قدرت اوست؛ چه خواسته و چه ناخواسته.
«و لَه اَسلَمَ مَن فِى السَّمواتِ و الارضِ طَوعا و كَرها»(56).
تسليم اوست هر چه در آسمانها و زمين است؛ چه خواسته و چه ناخواسته.
بىشك فردى كه به زبان انكار خدا را مىكند سلولهاى زبانش در قبضه قدرت الهى است. اميرمؤمنان مىفرمايد: «كلّ شىء خاشع له و كلّ شىء قائم به، غِنى كلّ فقير و عِزّ كلّ ذليل و قوّة كلّ ضعيف و مفزع كلّ ملهوف»(57).
هر موجودى در پيشگاه عظمت او خاضع و خاشع است و هر وجودى به او پاينده است و قوام دارد، بىنيازكننده هر فقير و عزتبخش هر ذليل و نيرودهنده هر ناتوان و پناهگاه هر اندوهناك است.
عرفان ثمرات ارزشمند فراوانى دارد؛ مانند انس به خدا، اطمينان و آرامش دلها، تسليم و رضا، عبادت و اطاعت كه در رأس آنها مىتوان عشق و محبت به ساحت مقدس الهى را دانست.
محبت و عشق يكى از ثمرات دلانگيز عرفان است. خداوند متعال مىفرمايد:
«والذين آمنوا اَشَدُّ حُبّا للّهِِ»(58).
و آنهايى كه ايمان آوردند شديدترين محبت را نسبت به خداوند دارند.
نتيجه جهالت هم دشمنى و عداوت است، همچنانكه امام عارفان فرمود: «الناس اعداء ما جهلوا»(59).
مردمان دشمن چيزى هستند كه نشناسند.
ايمان كه خود پديده عرفان است رابطه تنگاتنگى با محبت دارد.
فضيل بن يسار از امام صادق عليهالسلام پرسيد كه آيا حب و بغض جزء ايمان است. امام عليهالسلام فرمود: «هل الايمان الاالحبّ و البغض»(60).
آيا ايمان جز دوستى و دشمنى چيز ديگرى است؟
در مكتب عرفان محور محبت خداست، همچنانكه امام سجاد عليهالسلام در دعايش مىگويد: «اسألك حبّك و حبّ من يحبّك و حبّ كل عمل يوصلنى الى قربك»(61).
پروردگارا از تو مىخواهم محبت خود را به من عنايت فرمايى و محبت هر كسى كه تو را دوست مىدارد و محبت هر كارى كه مرا به تو نزديك مىسازد.
از اين رو محبت را در سه بخش مىتوان تبيين نمود: